خانومـــــــــــــی ..
حنانه خانومی ببین چقدر طول کشید تا دوباره برات بنویسم
اینـ روزها دیگــه خیلی شیـــطونـ شدی شیطون به معنای واقعی ....
روزی نیست که از دستت اعصــــــــــــبانی نشمــ
همش دوست داری بریز و بپاشــ کنی .... اونم چه بریز بپاشــــــــــــــــی
بعضی موقعها یه چیزهایی میگی که واقعا شــــــاخ در میاریم ما ..الان خوبــ یادم نیست ولی مینویسم برات .
امروز که خونه بابابزگ بودی ..کلی به دایی دلداری میدادی که عیبـــ نداره ماشین و چپ کردی
میگفتی دایی جونم از این به بعـــــــــد تصادف نکنـــ خوب ؟
دایی گفت تصادف نکنم ؟
حنانه دید داییش با تعجبـــ پرسید فکر کرد ناراحت شده گفت نه تصادف بکن ولی خیلی کوچولو ....
آخه دایی جون گل حنانه ٢٣ بهمــــــــــــن شب ســـــــــــاعتـــ ١١ ماشین و به طرز فجیعی زد به در و دیوار خیابــــــــــــون و حتی شیشه مدرسه خودش هم شکستــــــــ چند تا درخت و از جا کند ولی خدا رو شکــــــــــــــر به خییر گذشتــــ.. خودش هیچیش نشد ...
ایشاللــــــــه این یه شوکی باشه تا بیماریش از تنش بیرونـــ بره ...
برای سلامتی همه بیمـــــــارها دعا کنین و برای دایی گل حنانه که ١٨ سالشه هم دعا کنین